۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

امکان الهیات - بخش دوم

در مطلب پیشین بندی از درآمد کتاب "جدال قدیم و جدید" دکتر طباطبایی را آوردم تا به این واسطه بحث درباره ی امکان موجودیت الهیات در تفکر اسلامی و ایرانی را بسنجم. آنچه گفته شد بررسی مفهوم الهیات از منظر فلاسفه ی اسلامی و خصوصن فلاسفه ی مشایی بود و به این اعتبار الهیاتی که در مطلب پیش بررسیدم الهیاتی به تمامه ارسطویی بود. نتیجه هم آن شد که آنچه ما به دنبالش می گردیم و آن را الهیات می خوانیم این نیست بل این الهیات مشایی می تواند جزیی از آن الهیات که به دنبالش هستیم باشد. هرچند که در دایره ی واژگان فلاسفه ی اسلامی آنچه من در این مطالب الهیاتش می خوانم "معنای اخص الهیات" محسوب شود و نه معنای عام آن. بگذریم؛ در این مطلب تا حدودی در پی آن می روم که معنای دیگر الهیات را وابکاوم.

پس از فهم الهیات مشایی و درک این مهم که آنچه الهیات را با فلسفه و سیاست و اخلاق پیوند می دهد از دل امری اعظم از این تعبیر بر می آید ناچار خواهیم شد که به سوی نحله ای دیگر برویم تا ببینیم ترجمان الهیات بر آنان چه بوده است. دو هزار و اندی سال پیش ردپای آن ناصری در تاریخ هویدا شد. او هیچ ننوشت و حتی چنان نکرد که امروز به آسانی واقعیتش را گواهی دهیم. اما کسانی به هر نحو مدعی شاگردیش شدند و آنچه مسئله ی ماست هم از این شاگردان آغاز می شود، نه از عیسی و واقعیتش. ماتیوس، لوکاس، مارکوس، جان، شمعون پترس و در نهایت پولس کسانی هستند که مسیح و مسیحیت را نگاشتند و تثبیت کردند. آن چهار اولی از زندگی و اعمال مسیح نوشتند. لوکاس از اعمال پدران رسول نوشت. پولس و پترس هم بسیار نامه ها نوشتند برای کلیساهای کوچک و پنهان مسیحی و به هر نحوی بود اندیشه ی یهودی عیسوی را زنده نگاه داشتند.

نخستین نکته همین جا بارز می شود؛ اندیشه ی مسیحی در دل جامعه ی رومی زاده شد و نیز به گاهی زاده شد که روم در اوج دوران اندیشه ی یونانی مآبی بود. آنچه فارغ از خرد بود و آنچه فارغ از فصاحت بود برای رومی و یونانی آن دوران پشیزی نمی ارزید. پس اگر اندیشه ای می خواست تبلیغ شود باید مبلغانی خردورز و خطیب می داشت. در نتیجه کتب عهد جدید با وجود تفکر دینی ای که بریشان حاکم است تا جای ممکن با نظر به خرد نگاشته شده اند. ضمن این که نگارندگان کتب عهد جدید به سبب آگاهیشان از زبان، ادبیات و فرهنگ یونانی درگیر مقوله ی پایدیا بوده اند و همان پایدیای یونانی کافی است تا اندیشه ای را در پیله ی خردورزی محافظت کند.

با این وجود متون مقدس مسیحی همه اولن و بالذات به زبان آرامی نوشته می شدند و پس (اکثرن به واسطه ی خود نگارنده) به یونانی ترجمه می شده اند. نهایتن این آثار دچار خصوصیات اساطیری ادیان هستند و مملو اند از اغراق های باور نکردنی و معجزات افسانه گون. گفته های مسیح در این آثار از سر آرمانگرایانه بودن بعضن خنده آور می شود. یونانی مآبی سده های نخستین مسیحی چنین اموری را بر نمی تابید. سوال های فراوان از مسیحیان می شد که اگر پاسخی برشان نبود چیزی جز افول مسیحیت را نمی توانست موجب شود. پس پاسخگویی به ایرادات منتقدین در دستور کار مسیحیان قرار گرفت. پاسخگویی به این ایرادات به مرور زمان سنتی را ساخت که از دوران پدران مدافع آغاز شد و متداومن پیش رفت.

ما امروز به راحتی می توانیم بگوییم که الهیات مسیحی در اسکندریه زاده شد. اسکندریه کانون تفکر هلنیستی در قرون اول میلادی و نیز محل تلاقی شرق و غرب در جهان آن دوران بود. تلاقی اندیشه ی مسیحی و هلنیستی در اسکندریه اهمیت بسزایی در زاده شدن الهیات مسیحی ( و به اعتباری الهیات مورد بحث من) داشت. اندیشه ی نقاد هلنیستی در برابر اندیشه ی نوپای مسیحی قرار گرفت. یونانی مآب ها پر از سوال بودند و مسیحیان نوپا پر از حرص یادگیری طرق برای پاسخگویی به ایرادات. ماجرا از فیلون یهودی آغاز می شود و به فورفوریوس یونانی مآب و اریگن متأله می رسد. نکته دقیقن در افرادی مانند این آخری (اریگن) بارز شد. کلمنت و اریگن دو متفکر اسکندرانی بودند که دارای خصوصیات یونانی مآب و مسیحی هر دو به کمال بودند. این التقاط اندیشه در چون اینانی موجب به وجود آمدن پایه های الهیات مسیحی شد. پایه هایی که تفسیر کتاب مقدس و توضیح مشروعیت کلیسا را برای دو هزاره ی بعد از خود بر دوش کشید.

البته آنچه تا بدین جا آوردم صرفن بررسی تاریخی بود. اما مسئله این جاست که چه تفاوتی میان اندیشه ی کلمنت و اریگن با اندیشه ی فلاسفه ی اسلامی بود که اینگونه الهیات را بر اینان متفاوت نمایاند؟ و اصولن تفاوت رویکرد متألهین اسکندرانی با متفکرین مسلمان در چه بود؟

در اسکندریه اتفاق فوق العاده ای رخ نداد. ضرورت تاریخ و جغرافیا بود که  ایمان مسیحی و سنت منقول فلسفه ی یونان در افراد واحدی تجسم یابد. اتحاد این دو عالم در متألهین اسکندرانی تلفیقی به مراتب پیچیده تر از اندیشه ی یونانی و مسیحی را موجب شد. این دو تفکر مسلمن با اکراه جذب هم شدند اما همانطور که گفتم ضرورت تاریخ و جغرافیا آنان را در جبر مطلق قرار داده بود. پس تفکر مسیحی ذاتن در التقاط با تفکر عقلگرای یونانی زاده و پرورده شد و این آن چیزی بود که تفکر دینی اسلامی از آن بی بهره بود.

دیگر، آنچه در اسلام و مسیحیت به آن الهیات می گویند هر دو ریشه در تعقل یونانیان دارد. اما در خوانش این دو دین تفاوت های عمیقی هست که موجب شد در یکی الهیات پدید بیاید و در دیگری خیر. متألهان مسیحی به سبب فضای فکری دورانشان نخست با اندیشه های افلاطونی میانه آشنا شدند. در سده ی دوم و سوم میلادی "افلاطون الهی" به عنوان مرجعیت اعلای دینی و الهیاتی بارز شده بود. آن جنبه ای از فلسفه ی افلاطون مورد بحث بود که به مثل و مثال خیر و فیضان خیر و دیگر مسائل الوهی برمی گشت. در این فضا متفکران مسیحی با آراء افلاطونی و نوافلاطونی آشنا شدند و در برساختن دستگاه عقلانی دینشان کمک شایانی از این نوع تفکر گرفتند.

تفاوت متفکرین مسلمان و مسیحی دقیقن در این جا هم دیده می شود. متفکرین مسلمان از ابتدای برساختن دستگاه الهیاتشان به سراغ ارسطو رفتند. مسلم است که تفکر مشایی تفکر به مراتب عقلانی تر از تفکر افلاطونی است اما همان گرایش افلاطونی الهیات مسیحی در سده های نخستین این اجازه را به متفکر مسیحی داد تا خود از پایه های تفکرش شروع کند به پیش رفتن. تفکر افلاطونی آنقدر منعطف بود که متأله در آن دخل و تصرف کند. و نیز تفکر افلاطونی تنها واجد جنبه های وجودشناختی نبود اما الهیات ارسطویی به غیر از قاطع بودنش تنها به وجودشناسی نظر داشت.

کوتاه آن که از درون تفکر افلاطونی میانه و در حقیقت از التقاط پایدیای یونانی و ایمان مسیحی الهیات زاده شد. اما اگر ما این را الهیات می نامیم و آنچه الهیات مذکور در متون فلسفه اسلامی است را چنین نمی خوانیم، باید دلیلی بر ادعایمان بیاوریم و لااقل الهیات مسیحی را تعریف کنیم.

الهیات (تئولوگیا) به معنای سخن گفتن درباره ی خداست. پس الهیات به معنای عام یعنی تأمل درباره ی خدایی که کسانی او را می پرستند و ستایش می کنند. در جامعه ی مسیحی و در قرون نخستین الهیات به معنای تحلیل نظام مند ماهیت، اغراض و اعمال خداوند دانسته می شد. پس در تاریخ الهیات مسیحی به وضوح می بینیم که متألهین متداومن برای سخن گفتن از وجودی الهی و متمایز از آدمیان می کوشیدند. پس الهیات در ابتدا به نوعی به معنای آموزه ی خدا بود. اما این تعبیر در قرون دوازده و سیزده دستخوش تغییر شد و معنای نوین وظریفی پیدا کرد. در این هنگام دانشگاه های بولونیا، آکسفورد و پاریس رو به رشد بودند. به همین سبب لازم بود برای مطالعه ی نظام مند ایمان مسیحی در سطحی دانشگاهی اصطلاحی یافت شود. واژه ی لاتین تئولوگیا تحت تأثیر متألهینی چون پیتر آبلار به معنای "رشته ی آموزش های مقدس" به کار رفت. این رشته در دانشگاه های قرون وسطی به معنای رشته ای شامل تمام آموزه های مسیحی - و نه صرف آموزه ی خدا- ایجاد شد.

بدین ترتیب الهیات در اندیشه ی مسیحی معنایی تمامن متفاوت از معنای آن در تفکر اسلامی پیدا می کند. در تفکر اسلامی الهیات تنها به معنای شناخت مراتب وجود واجب است. در حالی که تفکر مسیحی تنها بر آموزه ی خداوند متمرکز نمی شود و مراتب دیگری از الهیات را نیز مورد سنجش قرار می دهد. به این ترتیب است که الهیات مسیحی دارای  جنبه های اخلاقی و سیاسی نیز می شود.

الهیات مسیحی با تفکر نوافلاطونی آغاز شد و به مرور زمان به تفکر مسیحی (فارغ از مبنای افلاطونی اش) بدل گشت. در قرن سیزدهم الهیات مسیحی درگیر مفاهیم مشایی شد و به مرور زمان خود را آنچنان متکامل ساخت که با بیکن، دکارت و اسپینوزا الوهیت را از خود گرفت. اما الهیات ماند حتی بی الوهیت. مسئله همین جاست که الهیات مسیحی به مثابه ی دستگاه عقلانی تفکر دینی در مسیحیت آنسان بر مسیر طبیعی خود حرکت کرد که هر پله اش لزوم پله ی دیگر را توجیه می کرد. الهیات مسیحی به عنوان شاکله ی تفکر اروپایی پس از رفع موضوعیت الوهیت همچنان باقی ماند و این در ادامه ی همان پله های لازم بود که ایجاب شد.

حال سوال این جاست که چرا این الهیات عقلانی در متن تفکر مسیحی شکل گرفت و ما مثال آن را در تفکر اسلامی و تفکر یهودی نمی بینیم؟ و از آن مهم تر این که با وجود آگاهی ما از این امر که تفکر مدرن سیاسی و خصوصن اندیشه ی مشروطیت از دل این الهیات عقلانی بیرون می آید، تکلیف جامعه ای همچون ایران چیست؟

در مطلب آینده (که این بار حتمن به زودی خواهمش نگاشت) به بررسی دلایل شکل گیری الهیات در متن تفکر مسیحی خواهم پرداخت و دلایل عدم شکل گیری این روش در اندیشه ی اسلامی را بر خواهم رسید. ضمن این که سوال دوم را نیز که کل این مطالب از بابت آن نگاشته می شود را به زودی مورد بررسی قرار خواهم داد.

______________________________________________
منابع:
صدر مسیحیت و پایدیای یونانی، ورنر یگر، فریده فرنودفر و امیر نصری، انتشارات حکمت
درسنامه الهیات مسیحی، آلیستر مک گراث، بهروز حدادی، مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب
تاریخ فلسفه در قرون وسطی و رنسانس، دکتر محمد ایلخانی، سمت
روح فلسفه ی قرون وسطی، اتین ژیلسون، علیمراد داوودی، انتشارات علمی فرهنگی
تاریخ تمدن(جلد سوم و جلد چهارم، بخش یک)، ویل دورانت، گروه مترجمین، انتشارات علمی فرهنگی

۳ نظر:

  1. بسیار ممنون تایماز عزیز؛ مشتاقانه منتظر ادامه ی مطلب می مانم. مصطفی هستم؛ هر کاری کردم، با اسم و ایمیل قبول نکرد، ناچار با گزینه ی ناشناس نظر رو ثبت کردم.

    پاسخحذف
  2. شاید به دلیل شریعت بودن اسلام و غیر شریعت بودن مسیحیت
    شاید به دلیل پیوند مسیحیت کلیسا با فلسفه (به واسطه امثال سنت توماس و سنت آگوستین و ...) و جدایی اسلام دینی از فلسفه و غالب شدن نگاه فقهی و ضد-فلسفی
    شاید به دلیل رابطه مسیح با تشکیل حکومت و رابطه محمد با آن
    و از همه مهمتر به دلیل تفاوت فرم پاره پاره انجیل (چه به لحاظ محتوا و چه به لحاظ راوی)، و فرم مستحکم، یکپارچه و وحی شده از بالای قرآن

    پاسخحذف
  3. من فکر می کنم باید بیشتر برامون از انعطاف تفکر افلاطونی در مقابل قطعیت تفکر ارسطویی بگی . و همچنین دستکم نشانی هایی از تالیف الهیات مسیحی در بطن تفکر نوافلاطونی می دادی (که به این دومی شاید در مطلب بعدی بخوای بپردازی ) .و البته به نظرم باز دچار این مسامحه گری شدی که در مورد ارسطو و افلاطون از اصطلاح وجودشناسی استفاده کردی،و باید بگم این غفلت لفظی به نظرم در گرو خرده گیری نظری بر موضعته که خواستم بیشتر ازش بگی.
    نکته ی دیگه اینکه به نظرم از یک تفاوت اساسی فروگذار شدی و اون اینکه تفکر/الهیات مسیحی در تداوم سنت یونانی مآب تکوین یافته که خودش متشکل از توالی و همزمانی جریان های افلاطونی میانه ،رواقی،نوفیثاغوری،آیین های جورواجور باطنی گرای ،و نو افلاطونیه . به عبارت دیگه متالهین مسیحی بر خلاف فیلسوفان مسلمان"با سنت منقول یونانی آشنا نشدند"، بلکه درش قرار داشتند و حیات فکریشان ،به هیچ روی، و حیات سازمانی شون،ابتدائن،منفک از سنت یونانی مآب -که تصدیق می کنی چیزی جز میراث بری سنت منقول یونانی نیست- نمی تونسته بوده باشه.
    مسائل جانبی و فرعی و سلیقه ای هم که کمافی السابق وجود دارند،که فقط به یک موردش اشاره می کنم : نام آوردن از دکارت و بیکن(واقعن برام سوآل پبش می تونست بیاد که کدوم یکی)و اسپینوزا مثالیه برای اشارات به نظر کوچک و جانبی که شبهات گنده رو دست متن می ذارن که اگه از اینی که هست ان تر بودم ،دو برابر چیزی که تاکنون رفته می نوشتم فقط در مخالفت با همون جمله ی ساده و فرعی که نبودنش ،حتا اگه هیچ مخالفتی نشه باهاش داشت و فقط از حیث فنی ،خیلی بهتر و پسندیده تر از بودنش می بود.
    در کل ،آفرین ...گند زدی ولی.

    پاسخحذف