۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

امکان الهیات - بخش سوم (و به یک معنا پایانی)

در دو مطلب پیشین اشاراتی به کلیّت مفهوم الهیات در اندیشه های اسلامی و مسیحی کردم. تفاوت های بنیادین در این دو نگرش را بررسیدم و نیز اشارتی کردم به متن نوافلاطونی در اندیشه ی مسیحی در برابر متن نیمه ارسطویی تفکر الهیاتی اسلامی. اما اول و آخر بحثم مبنی بر عقلانیت تفکر الهیاتی در مسیحیت و هم این ادعا که تنها مسیحیت را می توانیم واجد الهیات بدانیم باقی ماند برای این مطلب که خواهیدش خواند. در انتهای مطلب قبل دو سوال مطرح شد که این مطلب در پاسخ یکی از آن دو سوال نگاشته می شود. آن سوال به بهترین نحو اینگونه باید بیان شود که چرا مسیحیت واجد الهیات است و چرا این الهیات دارای استعدادی است که اندیشه ی فلسفی و سیاسی متجدد از دل آن بیرون می آید و به چه دلیل تفکر اسلامی فاقد این استعداد خاص است؟

همانطور که پیش از این گفتم اقبال اندیشه ی مسیحی این بود که در بستر جامعه ای یونانی مآب زاده شد. این نکته اغماض ناپذیر است که بدون تحولات پساکلاسیک در سرزمین های یونانی زبان یا به عبارت بهتر بدون گذار از دوران کلاسیک به دوران یونانی مآبی ظهور دین مسیح غیرممکن بود. درویزن جایی در نامه های خود به خوبی این نکته را درک کرده و توضیح می دهد:

تاریخ سده های یونانی مآب، آن طور که به نظرم می آید، هم از جانب زبان شناسان و هم از جانب متألهان و مورخان به یکسان مورد غفلت قرار گرفته و با این حال، مسیحیت خاستگاه و جهتگیری های عجیب و غریب و تحولات نخستینش را از دل دوران یونانی مآبی برگرفته است. ظهور شگفت انگیز شکل گیری عالم، یک ادبیات جهانی و یک روشنگری تمام و کمال، سده های مدیدی پس از تولد عیسی، نه در داخل مسیحیت و نه در رم، بلکه در تاریخ یونانی مآبی قابل درک بوده است.

بدین ترتیب به راحتی می توانیم این حکم را صادر کنیم که برای شناخت اندیشه و الهیات مسیحی چاره ای جز شناخت تأثیرات متقابل مسیحیت و فرهنگ یونانی بر هم نداریم. پیش از این گفته بودم که تقابل این دو اندیشه جبرن باید متفق می شد. اندیشه ی یونانی به دنبال جهان بینی الوهی بود (جهان بینی ای که سده ها در اندیشه ی یونانی محو شده بود) و اندیشه ی مسیحی به دنبال پایگاه عقلانی. این دو می بایست یکدیگر را متکامل می کردند و ضرورت تاریخ و جغرافیا تمام قطعه ها را چنان کنار هم گذارد که اندیشه ای زاده شد که تمام تاریخ را تا به امروز تحت سیطره ی خود در آورده. اما به هر صورت و ترتیب در مطلب حاضر بیشتر قصد دارم تأثیر اندیشه ی یونانی را بر تفکر مسیحی بررسم و تاثیر مقابل را واگذارم به زمانی دیگر و یا به کل به دیگری.

طبیعتن مسیحیت مقصودی مشخص داشت: کریگما(κήρυγμα) یا بشارت. (هرچند قصد دارم به زودی مطلبی تنها در این باب بنگارم اما) بشارت در معنایی عام چیزی از جنس تبلیغ دینی بود. بشارت ظهور مسیح و بشارت نجات بشر. بشارتی که مبشر آن مسیح بود و از پس او، حواریونش و شاگردان این حواریون این بشارت را به گوش جهانیان می رساندند. این جهانیان که می گویم مسلمن در آن زمان مفهمومی بسیار محدودتر از امروز داشت. جهانیانی که قرار بود بشارت داده شوند یونانیان بودند. منظور از یونانیان نیز صد البته هر فرد یونانی زبان است. یهودیان و یونانیان و مصریان و دیگران هر که در محدوده ی یونانی مآب امپراطوری رم زیست می کرد طرف بحث مسیحیان بود. طبیعتن این مبلغان مسیحی نیز برای برقراری این ارتباط گریزی از زبان یونانی نداشتند. پس در مرحله ی اول بشارت اینان درگیر ظرافت های نحوی و ادبی زبان یونانی شدند.

اما بشارت مسیحیان در حدود زبان یونانی باقی نماند. مسلم این است که زبان پدیده ای است که در تکوین هر اندیشه ای اهم نقش ها را دارد؛ اما آنچه در جریان ارتباط فرهنگ یونانی و مسیحی حائز بیشترین اهمیت است نتیجه ی تأثیرات استفاده از زبان یونانی است نه خود استفاده از این زبان. استفاده از زبان یونانی و نیز رشد مبلغین در جامعه ی یونانی مآب موجبات پدیده ای را در تکوین اندیشه ی مسیحی فراهم آورد که ما امروز آن را "یونانی شدن" می نامیم. یونانی شدن ارتباط تنگاتنگی با مفهوم پایدیا دارد. در این مطلب مجال چندانی برای بررسی مفهوم پایدیا ندارم اما به ایجاز می گویم که پایدیا به معنای تربیت شریف یونانی است. این تربیت شامل آموزه های تاریخی، ادبی، دستوری، فلسفی، معاشی و... است. پایدیای یونانی همان فرهنگ فضیلت مدار یونانی است و مسیحیت با اخذ این پایدیا و حل آن در متن خود، یونانی شدن را آغاز کرد و به عبارتی حیات خود در آن زمان و حیات تفکر یونانی در امتداد تاریخ را تضمین کرد.

یونانی شدن اندیشه ی مسیحی دلایل فراوانی داشت. یکی از این دلایل همان اخذ زبان بود که پیشتر گفتم. دلیل دیگر این بود که مسیحیت اولن و بالذات جنبشی یهودی بود. پیش از شکل گیری جنبش مسیحیت، یهودیان یونانی شدن را آغاز کرده بودند. در عین حال همانطور که گفته شد بشارت مسیحیان شامل حال یونانی زبانان می شد و چون یهودیان نخستین اهداف مسیحیان برای ابلاغ بشارت بودند طبیعتن یهودیان یونانی شده طرف بحث این مبلغان قرار می گرفتند. در عین حال پدران رسول یعنی همان شاگردان و اخلاف استفانوس، خود یهودیانی از پس نسلی یونانی شده به دنیا آمده بودند. در نتیجه اندیشه ی فضیلت مدار و خردورز یونانی در نوع تبلیغ و در دل بشارت اینان حل شده بود. بدین ترتیب اندیشه ی مسیحی ذاتن یونانی شده، تبلیغ شد. بدین معناست که می خواهم  بگویم اندیشه ی مسیحی و الهیاتی که از این اندیشه خارج شد در مواجهه ی با تفکر یونانی نبود که معنا گرفت بلکه در دل این تفکر زاده شد و رشد یافت.

در جریان یونانی شدن اندیشه ی مسیحی - همانطور که در مطلب پیش گفتم - مبلغان مسیحی با انتقادات فراوانی از سوی متفکران یونانی مآب رو به رو می شدند. پاسخگویی به این انتقادات و حتی مواجهه ی صرف مسیحیان با این انتقادات اینان را متوجه امری بنیادی تر از پایدیا کرد. امری که به یک معنا برسازنده ی پایدیای یونانی بود. پس مسیحیان به سمت متون فلسفی کشیده شدند. هرچند تا سده ها متکلمین و متألهین مسیحی با فلسفه و تفلسف در آثارشان مخالفت می ورزیدند اما همزمان از میراث فلسفی گذشتگان و همعصران خود سود می جستند و در برساختن الهیات و کلام مسیحی از فلسفه (دانسته و نداسته) سود می جستند. این کشش ناگزیر به سوی فلسفه در عصری رخ می داد که فضای اندیشه ی فلسفی جامعه ی یونانی مآب کاملن تحت تأثیر اندیشه های نوافلاطونی بود. و این ابدن تعجب برانگیز نیست که متون الهی مسیحی از قرن دوم به بعد عمیقن تحت تأثیر نگاه نوافلاطونی به جهان است.

نگاه نوافلاطونی به جهان و توجه به ایده ی خیر برسازنده ی مهم ترین استدلال های مسیحیان بود. تمام توجیهات متون مقدس به واسطه ی نظام نوافلاطونی و استدلال های دست دومی ارسطو صورت می گرفت. تثلیث، عروج، فیضان، ملکوت اعلی و مهم تر از همه نجات به واسطه ی دستگاه های فلسفی افلاطونی میانه توجیه پذیر می شد. اما آنچه امروز مهم است توجیهات مسیحیان نوافلاطونی نبود بلکه مهم زنده ماندن مسیحیت به واسطه ی گرایش به رویکرد عقلایی بود. همین رویکرد موجب شکل گیری مرحله به مرحله ی مفهوم الهیات در تفکر مسیحی شد: پاسخگویی به انتقاد به واسطه ی عقل؛ ایراد انتقاد بر اندیشه ی الحادی یونانی به واسطه ی عقل و از همه مهم تر توضیح و توجیه الوهیت پدر و پسر به واسطه ی عقل (فارغ از پاسخ به انتقادات).

مسئله ی قابل توجه دیگر در تکوین الهیات مسیحی متون مقدس این دین است. همگان بر این واقفند که مسیحیان دو دسته متون مقدس دارند؛ یکی متون عهد عتیق است و دیگری متون عهد جدید. باز همه می دانیم که متون عهد عتیق متون مقدس مشترک میان یهودیان و مسیحیان است. تقدس متون عهد عتیق برای مسیحیان به نوعی روشن کننده ی  ریشه های عمیق این کیش در یهودیت است. اما درباره ی متون عهد جدید بحث فراوان است. در چهار قرن نخست میلادی متون فراوانی در دل آیین مسیحی نگاشته شد و هر کدام از این متون مورد تأیید گروهی از مسیحیان بودند. در سال 367 میلادی قدیس آتاناسیوس صورت کلی عهد جدید را مطرح کرد و همان صورت در سال 397 میلادی در شورای سوم کارتاژ به تصویب رسید و متون مقدس واحد مسیحی را معرفی کرد. بحث بر سر چیستی دو عهد را به بعد وا می گذارم و در این جا بسنده می کنم به همین اشاره ی مجمل. کوتاه آنکه عهد جدید با توجه به این خصوصیت غیر متقن و غیر منزل بودنش دست متألهین را در تأویل باز گذاشت.

این که عهد جدید وحی مستقیم نبود موجب شد که در قرون اول میلادی (خصوصن برای ممکن ساختن هرچه بیشتر دفاع از مسیحیت) دست متفکرین در تأویل و تفسیر این متون باز باشد. این همان دورانی است که عده ای تفاسیر رمزی-تمثیلی از متون عهد جدید ارائه می دادند و عده ای به واسطه ی دستگاه فلسفی نوافلاطونی این متون را تفسیر می کردند. در حقیقت مسیحیت در قرون اول میلادی درگیر کلام نشد. در نتیجه یکی دیگر از دلایل زاده شدن الهیات عقلانی مسیحی، نبود امکان برخورد کلامی بود. کلام علمی است استدلالی که مبنای استدلال و استنتاج را متن پیشینی قرار می دهد؛ یعنی تمام مطلوبات، مقدمات و نتایج این علم از دل متن پیشینی بر می آید. در مسیحیت قرون نخستین میلادی چنین متونی به معنای اصلی کلمه وجود نداشت. پس متفکران مسیحی می بایست دستگاهی عقلانی بدون تکیه بر متونی خاص بر می ساختند و این دستگاه همان الهیات بود. این دستگاه یکی از کارکردهایش تفسیر متونی بود که حواریون یا پدران رسول می نگاشتند (و طبیعتن این متون وحی منزل در نظر گرفته نمی شدند).

البته از سوی دیگر نباید رابطه ی مسیحیت با قدرت را فراموش کرد. مسیحیت درگیر مباحثات عقلانی شد و الهیات به این سبب به وجود آمد. اما اگر مسیحیت با فاصله ی اندکی به تخت قدرت دست می یافت شاید مثل دو دین دیگر ابراهیمی چندان عقلانیتی در ذاتش نهادینه نمی گشت. مسیحیت هیچ ابزار زورمندی نداشت به جز عقل و زبان؛ در جامعه ی یونانی اعلام موجودیت کرده بود؛ حکومت مرکزی با اشاعه ی آن سر مخالفت داشت و پیروان این آیین را به شدت آزار می کرد. راهی جز تعقل در چنین فضایی برای مسیحیان مخفی موجود نبود.

با ذکر این دلایل (یعنی: زبان یونانی، پایدیا، عدم وحیانی بودن متون، عدم تکیه بر علم کلام و دور بودن از قدرت) تنها می خواهم این نتیجه را بگیرم که زاده شدن الهیات در بطن تفکر مسیحی ضرورتی فرهنگی، جغرافیایی و تاریخی بوده است و این آیین برای بقا راهی جز زادن الهیات نداشته است. و این چنین است که مسیحیت خود را به واسطه ی پذیرش تفکر یونانی بقا بخشید و با بقایش تفکر یونانی را در تمام ادوار تاریخ حی و حاضر داشت.

با این تفاسیر دلایل عدم شکل گیری الهیات عقلانی در بلاد اسلام و تفکر اسلامی مبرهن می شود. اولن زبان این بلاد عربی است. عربی زبان بلیغ شعر و طرب است. زبان عربی اصولن تا قبل از دوران دارالحکمه بار سنگین فلسفه را بر دوش نکشیده بود و از این رو بسیاری ظرافت های یک زبان عقلانی (چون زبان یونانی را نداشت). عربی زبان اعجاب انگیز و کاملی است؛ اما در قرون دوم و سوم هجری و در اولین مواجهه های خود با فلسفه مسلمن دچار تنش شده بود. اما این مشکل آنسان بزرگ نبود و در فاصله ی یک قرن این زبان اعجاب انگیز پذیرای درونمایه های جدید شد.

اصلی ترین تفاوت تفکر اسلامی و مسیحی در باب الهیات به برخورد با فرهنگ یونانی مربوط می شود. آنطور که پیشتر گفتم تفکر مسیحی در دل جامعه ی یونانی متولد شد و یونانی گری و پایدیای یونانی در ذات مسیحیت مستتر بود. مسیحیت به عبارتی یونانیت را با خود حمل می کرد. اگر می گوییم مسیحیت در حقیقت داریم سخن از نحله ای می زنیم که خصوصیاتی از فلان و بهمان دارد و در عین حال یونانی است. اگر بخواهیم کمی تند برویم حتی می توانیم بگوییم یونانی بودن فصل قریب مسیحیت در میان ادیان ابراهیمی است (مسیحیت : دین ابراهیمی یونانی). اما اسلام؛ تفکر عقلایی اسلامی طبیعتن با اندیشه ی یونانی سر و کار داشت. اما جنس برخورد تفکر اسلامی و تفکر یونانی کاملن متفاوت بود. تفکر اسلامی با تفکر یونانی مواجهه داشت. یعنی تفکر یونانی برای متفکر مسلمان تفکری غریب بود که با آن مواجه می شد؛ آن را می شناخت و از پس این شناخت مبانی آیینی یا عقلانی خود را در آن جای می داد. مسلم است که اسلام ذاتن یونانی نبود. تفکر یونانی تفکری بود که از اواسط قرن دوم بر اندیشه ی اسلامی عارض شد. در نتیجه یونانیت برای اسلام چیزی جز عرض نبود.

تفکر اسلامی روش استدلال و استنتاج را از یونانیان اخذ کرد و نیز روش بحث وجودی را اما مواد خامی که در این روش ها مورد استفاده قرار می گرفت لزومن از جنس اندیشه ی یونانی نبود. فارغ از این ها فلاسفه ی مسلمان وامدار و خلف ارسطو بودند؛ اما ارسطویی که در گفتمان فلسفه ی اسلامی مورد بحث بود ارسطویی نوافلاطونی شده بود.

از همه ی این امور که بگذریم به متن قاطع آسمانی بر می خوریم. قرآن. کتاب مقدسی که مسلمانان از صدر اسلام قائل به الوهیت آنند و در کل آن را معجزه ی محمد می خوانند. هر مسلمان معتقدی باور دارد که قرآن کتاب خداست و وحی منزل وی بر محمد است. پس تفاوتی اساسی در خوانش کتب مقدس در مسیحیت و در اسلام مشهود است. هر گفته ای خلاف قرآن طبعن سخنی از جنس الحاد و بدعت است. در چنین فضای متقن و خشکی مسلمن آنچه زاده می شود الهیات نیست بلکه در بهترین حالت کلام است. به این سبب است که من شخصن حتی با اصطلاح فلسفه ی اسلامی نیز مخالفت می ورزم و -مگر قلیلی موارد- آثار استدلالی اسلام را بالکل آثار کلامی در نظر می گیرم. در چنین فضایی مسلمن روشنگرانه و آزادمنشانه ترین طریق مشی کلام است. الهیات (برای زاده شدن) نیاز به فضای باز و امکان تأویل و تفسیر دارد. در فضای حکومت اسلامی چنین امری امکان پذیر نبود.

و دلیل آخر آنکه اسلام در ذات خود اصولن به سوی تفکر استدلالی سوق نیافت. چرا که جایی برای بحث نبود. اسلام خیلی زود به مرکزیت قدرت دستیافت و وارد فضای تمامیت طلبی خودکامه شد. خود را در مرکز توجه قرار داد و هرچه غیر خود بود را سرکوب کرد. وقتی آیینی به سرعت قدرتمند شود خود را مبرای از استدلال و جدل و مباحثه می انگارد. یعنی دیگر دلیلی برای بحث وجود نخواهد داشت مگر برای اهل علم که از منظر آیین در قدرت کاری جز صرف وقت بر سر مباحثات بیهوده ندارند. مسلمن آیین در قدرت دیگر توان مضاعفی را صرف توجیه عقلانی خود نمی کند.

بدین ترتیب است که مسیحیت واجد امری عقلانی به نام الهیات می شود و اسلام فاقد آن. من برآنم که  تفکر اسلامی از مطالعه ی عقلانی دین بی بهره است. این سه مطلب که نوشتم تنها در این راستا بود. می خواهم بگویم که ما در طی قرون بسیار از تفکر عقلانی و الهیاتی بی بهره بودیم هرچند علم کلام روز به روز در فرهنگ ما جایگاه پیچیده تری می یافته. در نتیجه می توانم بگویم با بخش دیگر بند مذکور از "جدال قدیم و جدید" نیز موافقم که:

یکی از عمده ترین علت های شکست جنبش مشروطه خواهی مردم ایران فقدان  مبانی نظری ناشی از الهیات بود و نه چنان که گفته اند، وجود مبانی دینی

حال این که چگونه الهیات با مشروطیت مرتبط می گردد بماند برای دیگر زمان.

____________________________________________________
منابع:
صدر مسیحیت و پایدیای یونانی، ورنر یگر، ترجمه فریده فرنودفر و امیر نصری، انتشارات حکمت
درسنامه الهیات مسیحی، آلیستر مک گراث، ترجمه بهروز حدادی، مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب
تاریخ فلسفه در قرون وسطی و رنسانس، دکتر محمد ایلخانی، سمت
عهد جدید، ترجمه پیروز سیار، نشر نی
الهیات سیستماتیک، پل تیلیش، حسین نوروزی، انتشارات حکمت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر